پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟
گفتم چرا بگم ده یابیست تا...جواب دادم فقط چند تایی
پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکهسرش راتکان می داد گفت : تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری ولی در موردآنچه که می گویی خوب فکر کن
خیلی چیزها هست که تو نمی دونی
دوست، فقط اونکسی نیست که توبهش سلام می کنی
دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدیبیرون می کشد درست وقتی دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را بهدرون ناامیدی و تاریکی بکشند
دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه
صدائی است که نام تو رو زندهنگه می دارهحتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند
اما بیشتر از همه دوست یک قلب است. یک دیوار محکم و قوی در ژرفای قلب انسان هاجایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید
پس به آنچه می گویم خوب فکر کنزیرا تمام حرفهایم حقیقت است ، فرزندم یکبار دیگر جواب بده چند تا دوست داری؟
سپس مرا نگریست و درانتظار پاسخ من ایستاد ...
با مهربانی گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و آن تو هستی!
بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تو می سپارد و وقتی که تنها هستیتو را همراهی می کند و در غمها تو را دلگرم می کند .
کسی که اعتمادی راکه به دنبالشهستی به تو می بخشد و وقتی مشکلی داری آن راحل می کند وهنگامی که احتیاج به صحبتکردن داری به توگوش می سپارد و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیفکرد،غیرقابل تصوراست...
چقدر خداوند بزرگ است چون درست زمانی که انتظار دریافت چیزی را از او نداری بهترینشرا به تو ارزانی می دارد...
من در ابتدا خداوند را یک ناظر ؛ مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاها ئی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ؛ شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم ...!
وقتی قدرت فهم من بیشتر شد؛ به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک می?کند...
نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم؛ از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد؛ زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد؛ وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را می دانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر می رفتم...
اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت؛ او بلد بود...
از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته می گفت : « تو فقط پا بزن ».
من نگران و مظطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ »
او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !
وقتی می گفتم : « میترسم » . او به عقب بر می?گشت و دستم را می گرفت و میفشرد و من آرام می شدم ...
او مرا نزد مردم می?برد و آنها نیاز مرا بصورت هدیه می?دادند و این سفر ما، یعنی من وخدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم ...
خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است؛ بنابراین من بار دیگر هدیه?ها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم « دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است » و با این وجود بار ما در سفر سبک تر است ...
من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم؛ فکر می?کردم او زندگی ام را متلاشی میکند؛ اما او اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد و خدا می?دانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک پرواز کند...
ومن دارم یاد می گیرم که ساکت باشم و در عجیب ترین جاها فقط پا بزنم و من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت می?برم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم؛ او فقط لبخند می?زند و می گوید : پا بزن...
سخن روز : ضعیفالاراده کسی است که با هر شکستی بینش او نیز عوض شود. ادگار آلنپو
دلبسته ی کفشهایمبودم!
کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی امبودند، دلمنمی آمددورشان بیندازم...
هنوز همان ها را می پوشیدماما کفش ها تنگ بودند وپایمرا می زدند
قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمیتازهنصیبممی شد
سعی میکردمکمتر راه برومزیرا که رفتن دردناکبود
می نشستم و زانوهایم رابغل می گرفتمو میگفتم :چقدر همه چیز دردناک است، چراخانهامکوچک است و شهرمودنیایم..؟!
مینشستمومی گفتم: زندگیمبوی ملالت می دهدوتکرارو میگفتم: خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است...
می نشستمو به خاطر تنگیکفشهایم جایی نمیرفتم، قدم از قدم برنمیداشتم، میگفتم و میگفتم...
پارسایی از کنارمرد شد
عجب! پارساپا برهنه بود وکفشی بر پا نداشتو مراکه دیدلبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیستاما شاید تو خوشبخت نشوی زیراخوشبختی خطر کردن استو زیباترین خطر، از دستدادن...
تا تو به این کفش های تنگآویخته ای، برایتدنیا کوچک است و زندگی ملال آور.جرات کن و کفش تازه به پاکن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای...
رو به پارسا کردم ،پوزخندی زدم و گفتم : اگر راست می گویی پس خودت چرا کفشتازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟!!
پارسا فروتنانه خندید و پاسخداد :من مسافرم و تاوان هر سفرمکفشیبودکههر بارکه از سفر برگشتم تنگ شده بود وپس هر باردانستم که قدری بزرگتر شده ام...
هزاران جاده را پیمودم و هزارهاپای افزار را دور انداختمتا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد کهباید آن را پرداخت و حالادیگرهیچکفشیاندازه ی من نیست ...
به گزارش ایسنا، متخصصان علوم پزشکی دانشگاه شیکاگو در این
آزمایشات دریافتهاند اضطراب ناشی از کلنجار رفتن با ریاضیات میتواند
مناطقی را در مغز فعال کند که با تجربه به احساس دردهای جسمی و تشخیص تهدید
غریزی، مرتبط هستند.
به گزارش سایت اینترنتی فیزورگ، این مطالعه به سرپرستی دکتر یان لیونز نشان
داد در افرادی که هنگام مواجهه با مسائل ریاضی اضطراب شدیدی را تجربه
میکنند، مناطقی از مغز که با احساس درد فیزیکی ارتباط دارند به فعالیت
میافتند و هرچه این اضطراب و دلشوره بیشتر باشد این فعالیت عصبی نیز
شدیدتر میشود و بنابراین احساس درد افزایش مییابد.
این متخصصان در بیانیهای یادآور شدند: ما در این آزمایشات اولین مدرک عصبی
را ارائه کردهایم که نشاندهنده طبیعت تجربه فیزیکی مرتبط با ترس از
ریاضیات است.
در مطالعات قبلی نیز نشان داده شده بود که سایر انواع استرسهای روانی
مانند انزوای اجتماعی و یا شکست عاطفی نیز میتوانند احساس دردهای جسمی را
در انسان بروز دهند اما در مطالعه جدید درواقع برای اولین بار واکنش درد
مرتبط با حضور در یک موقعیت ایجاد اضطراب به جای خود حادثه استرسزا،
آزمایش شده است.
در این آزمایش معلوم شد که حتی حضور در یک موقعیت ناخوشایند و نگران کننده
نیز پیش از اینکه حادثهای رخ بدهد میتواند مناطق عصبی را با ایجاد درد
جسمی ارتباط دادهاند را فعال سازد و عملا احساس درد بدنی در انسان بوجود
آورد.
این مطالعه در مجله پلوس وان منتشر شده است.