تا قیامت ز قیام تو قیامت برپاست
از قیام تو پیام تو عیان است هنوز
همه ماه است محرم ، همه جا کرب و بلاست
در جهان موج جهاد تو روان است هنوز . . .
آغاز محرم و ایام سوگواری حسینی تسلیت باد
♦♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس تسلیت محرم♦♦♦♦♦♦♦♦♦
خیمه ماه محرم زده شد بر دل ما / باز نام تو شده زینت هر محفل ما
جز غم عشق تو ما را نبود سودایی / عشق سوزان تو آغشته به آب و گل ما . . .
♦♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس تسلیت محرم♦♦♦♦♦♦♦♦♦
تا بال و پر عشق به جانم دادند / در وادی عاشقان مکانم دادند
گفتم که کجاست کعبه اهل ولا / درگاه حسین را نشانم دادند
ایام سوگواری حسینی تسلیت باد
♦♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس تسلیت محرم♦♦♦♦♦♦♦♦♦
دلم مست و لبم مست و سرم مست
بخون ای دل که صبرم رفته از دست
بخون ای دل محرم اومد از راه
بخون اجر تو با عباس بی دست . . .
عرض تسلیت به مناسبت امام سوگواری امام حسین(ع)
♦♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس تسلیت محرم♦♦♦♦♦♦♦♦♦
عالم ، همه خاک کربلا بایدمان
پیوسته به لب ، خدا خدا بایدمان
تا پاک شود ، زمین ز ابنای یزید
همواره حسین ، مقتدا بایدمان . . .
یا حسین
♦♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس تسلیت محرم♦♦♦♦♦♦♦♦♦
گویند “می” نمی شود از راه گوش خورد
من “یا حسین” می شنوم مست می شوم . . .
آغاز دهه محرم تسلیت باد
♦♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس تسلیت محرم♦♦♦♦♦♦♦♦♦
ما سینه زنان رسم جنون باب نمودیم
جان و سر خود هدیه به ارباب نمودیم
از عمق درون ناله و فریاد نمودیم
با سینه زدن زلزله ایجاد نمودیم . . .
♦♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس تسلیت محرم♦♦♦♦♦♦♦♦♦
تـا هست جهــان شـور محــرم باقیست
این جلوه ی جان در همه عالـم باقیست
ازنـالـه ی نـیـنــوای یـاران حسـیـن
همواره به لب زمـزمه ی غم باقیست . . .
♦♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس تسلیت محرم♦♦♦♦♦♦♦♦♦
فانوس اشک هایتان را روشن کنید ، ماه غریبی شهید نینواست .
فرارسیدن ماه محرم تسلیت باد
♦♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس تسلیت محرم♦♦♦♦♦♦♦♦♦
خلائق خاک بر سر جملگی زاری کنید
محرم ماه خون آمد عزاداری کنید
ز خاک نینوا فریاد می خیزد چنین
حسینم یار می خواهد، وفاداری کنید . . .
♦♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس تسلیت محرم♦♦♦♦♦♦♦♦♦
دلم دریاچه ی غم شد دوباره / قد آیینه ها خم شد دوباره
صدای سنج و دمام اومد از دور / بخون ای دل محرم شد دوباره . . .
♦♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس تسلیت محرم♦♦♦♦♦♦♦♦♦
ای آن که غمت مسئله آموز من است
شور غم تو در دل پرسوز من است
روزی که حسین! بر تو من گریه کنم
سوگند به تو که بهترین روز من است . . .
ایام سوگواری حسینی تسلیت باد
♦♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس تسلیت محرم♦♦♦♦♦♦♦♦♦
همواره تجّسم قیام است حسین (ع)
در سینة عاشقان ، پیام است حسین (ع)
در دفتر شعر ما ، ردیف است هنوز
دل چسبترین شعر کلام است حسین (ع)
♦♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس تسلیت محرم♦♦♦♦♦♦♦♦♦
مُحرّم، خیمه ای است که محبان خاندان نور در آن
به شراب طهور اشک و عزا دعوت شده اند . . .
فرارسیدن ماه محرم تسلیت باد
♦♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس تسلیت محرم♦♦♦♦♦♦♦♦♦
محرم آمد و دلها غمین شد غم و عشق وبلا با هم اجین شد
حسین آماده بهر جانفشانی است دوباره فاطمه قلبش حزین شد . . .
♦♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس تسلیت محرم♦♦♦♦♦♦♦♦♦
تا دل ز غم تو گشت بی تاب حسین
این چشم تهی نگشت از آب حسین
عمری است نیازمند این درگاهم
یک لحظه گدای خویش دریاب! حسین . . .
ایام سوگواری حسینی تسلیت باد
♦♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس تسلیت محرم♦♦♦♦♦♦♦♦♦
عطری که از حوالی پرچم وزیده است
ما را به سمت مجلس آقا کشیده است
از صحن هر حسینیه تا صحن کربلا
صد کوچه بازکنید محرم رسیده است . . .
♦♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس تسلیت محرم♦♦♦♦♦♦♦♦♦
ماه اشک های بی اختیار، ماه غمبار اسیران
ماه فریادهای خونین و ماه طنین، مؤید صحرای عشق
بر شما عاشوراییان تسلیت باد . . .
♦♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس تسلیت محرم♦♦♦♦♦♦♦♦♦
هم عشق حسین، معنی زندگی است
هم گریه بر او کمال سازندگی است . . .
♦♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس تسلیت محرم♦♦♦♦♦♦♦♦♦
جانـت بـه کــویــر تفتــه دریـا بخشید
هفتاد و دو گل ، به متن صحرا بخشید
بـــا جلـــوه ی کــربـلای عـاشـورایی
خـون تــو بـه رنگ سرخ معنا بخشید . . .
♦♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس تسلیت محرم♦♦♦♦♦♦♦♦♦
محرّم، زیباترین نگارخانه در قلب هستی است
که زمین و آسمان و ملک و ملکوت و عرش و فرش را شگفت زده کرده است
♦♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس تسلیت محرم♦♦♦♦♦♦♦♦♦
آنان که به گوش دل شنیدند تو را
رفتند و به پای دل رسیدند تو را
آن کوردلان که بر دلت تیر زدند
دیدند تو را، ولی ندیدند تو را . . .
ایام سوگواری حسینی تسلیت باد
تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد.
پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید.
مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی میکرد...
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و خارج میشدند، مردم در گوشهای گفتگو میکردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی مینواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیها لذیذ چیده شده بود...
خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد!
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح میداد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد!!!
مرد خردمند اضافه کرد : اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پلهها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمیداشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرشهای ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند...!
خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتیهای دنیای من را بشناس. آدم نمیتواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانهای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»
مرد جوان اینبار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود مینگریست. او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را، ظرافت گلها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت: «راز خوشبختی این است که همه شگفتیهای جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»
از کتاب کیمیاگر - پائولو کوییلو
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او میگوید: فردا به فلان حمام برو وکار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن.
دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و د ر هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم میآورد و استراحت را بر خود حرام کرده است.
به نزدیک حمامی رفت و گفت:کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزمها را از مسافت دوری میآوری و ..... حمامی گفت: این نیز بگذرد...!
یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دو باره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتریها پول میگیرد.
مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحتتری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد...!
دو سال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچهای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون میبینم معتمد بازار و صاحب تیمچهای شدهای، حمامی گفت: این نیز بگذرد...!
مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟
چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود.
مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود میخواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین میدانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی میبینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی. گفت: این نیز بگذرد...!
مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه میخواهی که باید بگذرد؟!!
ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد.
مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده و نوشته است این نیز بگذرد...!
هم موسم بهار طرب خیز بگــــــــــذ رد
هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــــــذرد
گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد...
در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!!
اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالاراصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دستدادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت ودست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود داردکه این کار از عهده او بر می آید ...
و بالاخره او را یافتند و کار را به اوسپردند و او طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه ای خورنق را تا زیر سقف بالابرد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت اما درست وقتی که دیواره ها به زیرسقف رسید سنمار ناپدید شد و کار اتمام قصر خورنق نیمه کار ماند...
مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگینو ناکام دستور دستگیری و محاکمه و مرگ او را صادر کرد تا پساز هفت سال دوباره سر و کله سنمار پیدا شد .
او که با پای خود امده بوددست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او رابه قتل برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنندو توضیح داد که علت ناکامی معماران قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستوناین بوده است که زمین به دلیل فشار دیواره ها و عوارض طبیعی نشست می کند واگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمینبعدا سقف نیز ترک خورد و فرو می ریزد و قصر جاودانه نخواهد شد...
پس لازم بود مدت هفت سال سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشستخود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است مشکلی پیشنیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل برناتوانی من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ میرفتم ...
پادشاه و وزیران به هوش و ذکاوت او آفرین گفتند و ادامه کار را باپاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را اتمام وآماده افتتاح نمود .
مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد وشخصیتهای بزرگ سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به جشن دعوت شدند وسنمار با شور و اشتیاق فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروهاوطبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و اسرار امیز قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفیبرد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه اجری رانشان داد و گفت : کل بنای این قصر به این یک آجر متکی است که اگر آنرا ازجای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت فرو میریزد واین کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست بیگانگان افتاد نتواننداین قصر افسانه ای را تملک کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتیسنمار به خاطر هنر و هوش و درایتش تحسین کرد و به او وعده پاداشی بزرگ دادو گفت این راز را باکسی در میان نگذار...
تا اینکه در روز موعود قرار شد پاداش سنمار معمار رابدهد . او را با تشریفات تمام به بالاترین ایوان قصر بردند و در برابر چشمتماشا گران دستور داد به پایین پرتابش کنند تا بمیرد!!!
سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاهنگاه کرد و با زبان بی زبانی پرسید چرا ؟؟؟!!!
و پادشاه گفت برای اینکه جز من کسیراز جاودانگی و فنای قصر نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کردهو راز را برای همیشه از همه مخفی نگاه داشت...!
در دوران کودکی امیلی، گاه اشخاص به او میگفتند که احساساتش مناسب موقعیتها نیستند.
برای مثال، در دوازدهمین سالروز تولدش، امیلی غمگین بود و برای پنهان کردن احساساتش تلاش نمیکرد.
مادرش در مقام توصیه به او میگفت: روز جشن تولدت است و باید خوشحال باشی. باید لبخند بزنی و روز خوشی داشته باشی.
یک بار هم وقتی مادربزرگ امیلی از دنیا رفت، مادرش به این دلیل که او در باغ بازی میکرد، به تندی به او پرخاش کرد : نخند. مگر نمیدانی کسی مرده است؟ باید سوگواری کنی.
در این مواقع و در بسیاری از موقعیتهای دیگر، امیلی را به خاطر خودش بودن شماتت میکردند و او را به دلیل احساسات خودجوش سرزنش میکردند.
هر بار این اتفاق میافتاد، امیلی گیج و سردرگم میشد و به همین دلیل نمیتوانست به احساساتش اعتماد کند این مشکل را با خود به دوران بلوغ برد.
برای انجام هر کاری ابتدا از دیگران نظرخواهی میکرد و اگر کسی از او چیزی میپرسید، جوابی برای گفتن نداشت. میگفت: نمیدانم ... و بعد از دوستانش در اینباره نظرخواهی میکرد. امیلی باید راه اعتماد کردن به خودش را میآموخت. باید یاد میگرفت که به مکنونات قلبی خود اعتماد کند.
در سی و دو سالگی تصمیم گرفت که عروسک بسازد و از طریق پست به فروش برساند. تمام مدت کارش دوخت و دوز بود. صدها عروسک برای دوستانش درست کرده بود و اکنون میخواست که این سرگرمی را حرفهی خود کند.
اما افراد خانواده و دوستان نگرانش بودند. باید مبلغ بالایی سرمایهگذاری میکرد و تجربه هم نداشت و تضمینی هم در کار نبود که عروسکها به فروش بروند.
وقتی شمار بیشتری از دوستانش در مقام دلسرد کردن او حرف زدند، امیلی به تدریج از ذوق افتاد. به جای آن تصمیم گرفت دوباره به کالج برود و رشتهی دیگری بخواند. در همین زمان بود که یکی از دوستان امیلی به او پیشنهاد کرد برای مشاوره به من مراجعه کند.
بعد از اینکه مفصل دربارهی برنامهاش با او صحبت کردم، از او پرسیدم :بدون توجه به مشکلات عملی و بدون توجه به نتیجهای که به دست میآید، آیا اگر قرار باشد کاری انجام بدهی، این کار را انتخاب میکنی؟
امیلی بدون لحظهای درنگ پاسخ داد: بله، عروسک تولید میکنم و آن را میفروشم.
به پشتی صندلیام تکیه دادم و با حیرت به او نگاه کردم، گفتم: این روشنترین پاسخی است که تاکنون از کسی شنیدهام.
خود امیلی هم از آشکاری پاسخی که داده بود حیرت کرده بود.
وقتی از او پرسیدم در این صورت چرا این کار را نمیکند، جواب داد: من همیشه کاری را که دوستان و بستگانم توصیه میکنند انجام میدهم.سکوت برقرار شد...
به او گفتم: مگر غیر از این است که برای انجام چنین کاری باید به خودت اعتماد کنی؟
امیلی مدتی به زمین خیره شد و بعد گفت: حق با شماست. مطمئن نیستم که بدون حمایت کسی بتوانم کاری انجام دهم.
دری گشوده بودم و این گونه به امیلی فرصت داده بودم تا انتخاب کند به تنهایی راه برود. او تصمیم گرفت به توصیهی من عمل کند. کسبوکارش به مراتب بیش از آنچه فکر میکرد، وسعت یافت. وقتی تعهد او نسبت به خودش ثابت شد، دوستان و بستگانش هم بر حمایت از او افزودند...
برگرفته از کتاب:
کارتر- اسکات، شری؛ اگر زندگی بازی است این قوانینش است؛ برگردان مریم بیات و مهدی قراچهداغی؛ نشر البرز
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی، از روان پزشک پرسیدم :
شما چطور میفهمید که یک بیمار روانی به بستری شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت :ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخوری، یک فنجان و یک سطل جلوی بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالی کند!!!
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادی باید سطل را بردارد چون بزرگ تر است!
روانپزشک گفت: نه! آدم عادی درپوش زیر آب وان را بر میدارد... شما میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟!!
********
1.راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست!!!
2.در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی !!!
3.همه راه حل ها همیشه در تیر رس نگاه نیست...